راستش را بخواهی مادرها مثل قند می مانند،چای زندگی ات را شیرین میکنند و خودشان تمام میشوند،هیچوقت نمیخام مامانم تموم شه چون مطئنم منم باهاش تموم میشم.همیشه از خدا خواستم که من زودتر از مامانم برم پیشش چون میدونم تحملش رو ندارم..

اومدیم بریم مهمونی در ماشینو باز کردم یکم باز شد اما بر اثر انقباض انبساط (نمیدونم کدومش بود) در سفت شد.دستمو گذاشتم لای در شرو کردم کشیدن که بابام گفت از اون در سوار شو همزمان با گفتن این حرف آبجیم که تو ماشین نشسته بود درو محکم بستو انگشت من موند لای در فقط تونستم بگم هعییی و در وا کنم دستمو بگیرم مامانم سریع از ماشین پیدا شد اومد سمتم و فقط میگف چیشد خیلی نگرانم شد، اشکام همینجور میریخت و هیچی نمیتونستم بگم،بابام آبجیمو دعوا کرد راستش فک کنم دعوا کردن اون واسش مهم تر بود که اول رفت سمت آبجبم ناراحت شدم از اینکه دعواش کرد چون اونکه دلش نمیخواست دستم اینجور شه.مامانم سریع دستمال اورد و دستمو بست و نگام میکرد سعی میکردم گریه نکنم که نگرانش نکنم درد داشتم اما هیچی نگفتم خلاصه رفتیم مهمونی و برگشتیم راستش رو بخوایید یکم خواستم خودمو لوس کنم و یه راست رفتم تو تختم.

اما مامانم بازم اومد بالای سرم.دیدم مامانم تب داره سرما خورده لرز داره اما بازم حواسش به خودش نیس سرفه های بد میکنه و نگران منه از کارم نارحت شدم و پاشدم واسش داروهاشو بردم پتو انداختم روش گفتم دست به هیچی نمیزنی..

امشب چیزهای زیادی فهمیدم.فهمیدم من خیلی بچه ام، فهمیدم مادر ها شبیه نخ تسبیح می مانند به نسبت دانه ها کمتر خود نمایی میکنند اما اگر نباشند هیچ دانه ای کنار هم نمیمانند..راست میگویند که اگر مادر نباشد خانواده هم میرود فاطمه سلام علیها که رفت علی در کوفه حسین کربلا حسن مدینه...خدایا به بزرگیت قسمت میدم تو عکسای دسته جمعی جای هیچ مادری را خالی نگذار.

مرسی مامان که یادم دادی با خدا که باشم دیگه هیچکی نمیتونه جلوم وایسته..

پیشانی مادرتان را ببوسید،قربون صدقه اش بروید،گاهی هم برای مادر مادری کنید،شجاع ترین آدما اونایی ان که خجالت نمیکشن دست پدر و مادرشونو ببوسن..

افسوس من شجاع نیستم.