گفته بودم چند وقته روحیم خوب نیست. دلیلشم هر کس یه چیزی میگفت..

دوستام میگفتن چرا خاستگاراتو رد میکنی اما به همشون میگفتم هنوز واسم خیلی زوده فک میکنم دلیل خوبی باشه برای فرار از مسئولیت یه زندگی که میدونم هنوز نمیتونم از پسش بر بیام.اما امروز یکی از دوستام بهم گفت باید ازدواج کی تا روحیت خوب شه بعدم یه حکایت گفت.

پسری بود که مادر پیری داشت. همیشه این مادر خسته و رنجور و مریض بود. یک روز که پسر مادرش رو روی دوش خودش گذاشت و به نزد طبیب میبرد، در مسیر به یک فرد دانایی برخوردند. 

+فرد دانا گفت: مادرت چه شده؟ 

-پسر گفت: مریض است، خسته است، بهانه گیر شده، رنجور است، دلتنگ است و ... 

+ فرد دانا گفت: شوهرش بده. 

در این لحظه مادر گفت: پسرم این فرد کیست؟ 

- پسر گفت: هیچ مادر، رهگذر است، حرف بیهوده و هذیان می گوید. 

*مادر گفت: به نظر که فرد بسیار دانا و طبیب حاذقی است.


خب بنظر من تو اون زمان واسه یه پیرزن تنها راهکارش ازدواج بوده نه الان.

الان بنظرم ازدواج مشکلات رو زیاد میکنه.وقتی یه خاستگاری اینقدر تاثیرات بد تو زندگی آدم داره ازدواج دیگه چی میشه؟ آقایون بی مسئولیت خانومایی که مواظب عفاف زندگیشون نیستن چه شود.

سر سال میشه طلاق تازه باید دعا کنیم بچه طلاق رو دستشون نمونه..

اما من به این آیه اعتقاد دارم که میگه و زنان پاک برای مردان پاک و مران پاک برای زنان پاک اند..

دعا میکنم زندگیاتون معنوی بشه.