امروز روز خوبی بود اما چیزای خوبی ندیدم..

میگم روز خوبی بود چون با دوستام که چند وقت بود همو ندیده بودیم رفتیم خرید بعدم ازم شیرینی خواستن بابت اولین حقوقم و رفتیم ناهار..

اما چیزایی دیدم که دلم سوخت،گاهی این چیزا رو که میبینم از خودم بدم میاد که نمیتونم هیچکاری کنم..

داستان از جایی شروع میشه که من تو یه شهر بزرگ پر از آدمای نیازمند زندگی میکنم اما بهم گفته بودن نباید به آدمایی که گدایی میکنن کمک کرد اینا گروهی میان گدایی و در آخرم هرچی جمع میکنن میبرن میدن صاحباشون آخه یه روایتی هم شنیده بودم از امام صادق علیه السلام که میفرمایند: که خدا صفت گدایی از دیگران رو دشمن میدونه و دوست داره که از خودش درخواست شه...و همچنین فرمودند که اگر گدا میدانست که با گدایی چه گناه بزرگی رو به دوش میکشد هیچوقت از دیگری گدایی نمیکرد...

این شد که تصمیم گرفتم چشمامو رو همه چی ببندم و پا بذارم رو دلم.صبح بود و هوا عالی برای پیاده روی بنابراین به یه پارک رفتیم مردی رو دیدم که بچه ای دو سه ساله رو با دمپایی پاره تو این سرما دنبال خودش میکشونه و پسرک گریه میکرد و مرد بیرحم همچنان دستش رو سفت گرفته بود و ول نمیکرد خواستم بخاطر پسرک کمک کنم که نگاهم به پدرش افتاد که معتاد بود پا گذاشتم رو دلم،رفتم..

رفتیم خرید ،خریدامون که تموم شد یهو دیدم یه آقایی یکم دور تر از ما نشسته رو زمین،پسر بچه ای رو پایش و دخترکی کنارش روی زمین سرد نشسته بود آقاهه هم انگاری لال بود از دور با آدمای اطرافش یجوری حرف میزد و طلب کمک میکرد رفتم نزدیکش میخواستم کمک کنم که یهو دیدم داره به دخترش میگه بشین سر جات باورم نمیشد بتونه حرف بزنه و ادا در آورده باشه بازم پا گذاشتم رو دلم...

رفتیم و رفتیم تموم سعیم این بود فقط به اجناس نگاه کنم و با دوستام حرف بزنم داشتم داخل یه پاساژ میرفتم  که یهو دیدم چادرم داره از پشت کشیده میشه برگشتم دیدم یه دختر خیلی ناز ایستاده و بهم میگه کمک کن شاید هفت سالش بود الان وقت مدرسش بود اینجا چیکار میکرد؟

بازم چشامو بستم و رفتم تو پاساژ ولی هنو چند قدمی دور نشده بودم که ایستادم یهو این آیه اومد تو ذهنم( وفی اموالهم حق للسائل والمحروم:و در اموال آنها حقی برای فقرا هست، و اما السائل ولاتنهر: و گدا را مران) برگشتم رفتم بیرون پاساژ اطرافمو نگا کردم و دخترک رو دیدم دویدم دنبالش و پولا رو از کیفم در آوردم بهش دادم تو کمال ناباوری دیدم یه خانومه اومد طرفش و جلوی من پولا رو ازش گرفت بهش گفتم ولی من اونا رو دادم به دخترتون اما هیچی نگفت، منم سرمو انداختم و رفتم پیش دوستام.

من چیکار کنم نه میتونستم چشممو روی دخترک ببندم و نه اجازه ی کمک دارم.

حق این بچه ها نیست که تو این سرما اینجوری باهاشون رفتار شه،کجان این مسئولین که اینقدر ادعا دارن چرا این گروه ها رو جمع نمیکنن چرا بچه های سرزمین ما باید اینطوری باهاشون رفتار شه اون بچه ها باید اونموقع روز مدرسه میبودن یا پیش مادرشون...

این عدالت نیست...

بخدا نیست...