۳۱ مطلب با موضوع «دست نوشته هایم» ثبت شده است

قهر با خدا

چند وقته ازش یه چیزی خواستم ولی هنوز بهم نداده نمیدونم حکمتش اجازه میده که این رحمت رو بهم بده یا نه ولی اینو خوب میدونم که یه امتحان سخت و مشقت بار پیش روم دارم میدونم صدام رو میشنوه ولی دوست دارم حکمتشو زودتر بهم نشون بده.

و اما بریم بقیه ی داستانو بگم:دیشب قبل خواب گفتم خدا که صدامو نمی شنوه چرا باهاش حرف بزنم؟ راستش یکمم از خدا دلگیر بودم.

صبح که ابجیم اومد واسه نماز صبح بیدارم کرد و گف پاشو نماز پا نشدم و اون همش اصرار میکرد ،آخرش گفتم قهرم، ولم کن...

گفت با کی؟موندم چی بگم تو دلم گفتم:خدا

اما مگه میشه آدم با معشوقشم قهر کنه؟معشوق زمینی شاید برا لوس بازی یکم باهاش قهر کنه اما خدا که معشوق زمینی نیست. خدا بمن محبت میکنه و میذاره زندگی کنم،منو دوست داره منم باید دوستش داشته باشم و بهش محبت کنم،البته میدونم خدا نیازی به محبت من نداره ها...

خدا خودش گفته:ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله..یعنی،اگه خدا رو دوست دارید از من پیروی کنید تا خدا دوستتان بدارد.آل عمران/31

شهید مطهری هم میگه:اساسا علاقه و محبت هستش که اطاعت میاره(کتاب جاذبه و دافعه ی علی علیه السلام)

پس من چون عاشق خدامو از دستوراش اطاعت میکنم نمیتونم باهاش قهر کنم چون مطمئنم خدا هم دوستم داره و ناراحت میشه از قهرم.

من باید با خدای خودم دوست باشم امام صادق علیه السلام هم میفرمایند:آیا دین چیزی غیر از دوستی است؟

من این دوستی رو دوستی با خدا تعبیر میکنم..

خدایا بهت قول میدم همیشه باهات دوست باشم توهم قول بده همیشه هوامو داشته باشی.

پس عاشق را یارای آن نباشد که از معشوق سرپیچی کند.

برام خیلی دعا کنید،خیلی محتاجم...

۲۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰

داستان عشق من

امروز اومدم از عشق به مامانم بگم.اصن بذارید از اول براتون بگم،اومدم موهای فرمو باز کردم و روی شونه هام ریختم آخه موهام بلنده و تا رو کمرم میاد و اینطوری بزرگتر معلوم میشم،خواستم وقتی از عشق پیش مامانم میگم بزرگ باشم.

اومدم دو تا استکان چایی ریختم تا با هم بخوریم،بین خودمون بمونه دستمم سوخت ولی آخ نگفتم چون اگه مامان میشنید بزرگ شدنم رو باور نمیکرد،دسته سوختم رو زیر سینی قایم کردم و چایی رو واسش گذاشتم

نمیدونستم از کجا شروع کنم، با تردید گفتم: مامان اگه آدم عاشق بشه زندگیش دلنشین تر میشه نه؟

به موهای باز و فرم نگاه کرد انگار حساب کار دستش اومده بود که واسه چی این کارو کردم...

بهم گفت عشق چیز عجیبیه دخترم انگار چشمت هیچی رو نمیبینه جز عشقت اما با این حال باز هم باید شاد باشی و خوشحال

دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:

عشق اما خطرات خاص خودش رو داره

عاشق که باشی گاهی باید از خیلی از چیزها بگذری،از خوشی هایت،از خودت،و گاهی هم از جوانیت...

عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است برای بعضی ها هم به دست آوردن اما دخترا بیشتر از دست میدن...

گاهی موهاشون رو که یوقتی تار مویی ازشون تو غذای معشوق نیفته

گاهی ناخناشونو که مبادا معشوقشون اذیت بشه

گاهی هم عطرشون رو با بوی آشپزخونه عوض میکنند،دستشون میسوزد و آخ نمیگن.

مکثی کردم و سوختگی دستمو قایم کردم.

مامانم گف دخترم عاشقی بلای جون آدم نیست ولی اگه زود تر از وقتش به سرت بیاد از پا در میای...

لبخند زدم و از جام پا شدم و به اتاقم رفتم،جای سوختگی دستم قرمز شده بود ،روبروی آینه ایستادم و خودمو نگاه کردم

عاشقی اصن بمن نمیاد

موهایم رو بافتم دلم میخواد دختر کوچیک مامان بابام بمونم...

برای عاشق شدنم زوده،خیلی زود...


۲۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰

دنیای بی تو


امروز جمعه است...

امروز هم منتظرت می مانم

تا صبح بیدار بمونم،نماز صبح ،دعای عهد و دعای ندبه...

به امید آمدنت...

راستی چرا نمیایی؟

شاید بخاطر گناهان من؟

اما امام زمان

راه ظهورت رو بسته ام قبول ، اما خدا را چه دیدی شاید قرار است حر تو باشم...

مولای من ..

میدونی چند ساله دارم انتظارتو می کشم؟

از وقتی حرف زدم و فهمیدم دارم انتظارتو می کشم...

نه تنها من که همگان انتظار دیدنت رو میکشن...

همه دوستت دارند و همه عاشقت هستند

دنیا بی تو فاقد گل و عطر و معناست.

نمی خواهی امروز به این انتظار پایان دهی؟

روز جمعه،روز خودت،روز منتظرانت، به سراغ فال حافظ رفتم...

میدانی چه گفت؟

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...




۱۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰