در ماشین رو بست...

حواسش نبود...

چادرش گیر کرده بود به در ماشین...

ماشین حرکت کرد...

همراه چادرش کشیده شد رو زمین..

چادر از سرش کشیده شد...

چندتا مرد هراسون دویدنو زدن به بدنه ی ماشین

حاجی واستا...نگه دار...

چادرش خاکی شد

چادرش پاره شد

با زانو خورد زمین

زانوهاش کبود شد

.همسرش پیاده شد..دوید طرفش

چندتا زن اومدن کمکش

یه پیرمرد مغازه دار دویدو رفت براش آب آوورد

.همسرش اومد وچادرش رو تکوند و انداخت روی سرش

دستش رو گرفت و بلندش کرد

در ماشین رو براش باز کرد

خانومش نشست توی ماشین

یه دستش به در بود یه دستشو زده بود به کمرش

با این ابهت مردونگیش داشت گریه میکرد..

پیرمرد مغازه دار اومد و بهش گفت:پدرجان بخیر گذشت که...

گریه نداره که...

_آخه میدونی؟مرده...بند دلش پاره شد وقتی همسرش رو وسط خیابون بدون چادر،خاکی و زخمی و روی زمین دید..

هی اشک ازچشاش سرازیرمیشدوزیرلب میگفت ای وای مادرم.ای وای حیدرم که دستاشو بستن و جلو خودش و بچه هاش همسرش رو میزدن..