گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستیم"

گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر میبرید وِلَم کنید!!
من هنوز حس میکنم و حرف مزنم و میبینم پس هنوز زنده ام.
با لبخندی جوابم را دادند و
گفتند:"عجیب هستید شما انسانها فکر میکنیدکه مرگ پایان زندگی ست و نمیدانید که شما فقط خواب ی کوتاه میدیدید و آن خواب وقتی میمیرید تمام میشود"
آنها هنوز مرا به سوی قبر میکشند
در راه مردم را میبینم گریه میکنند و میخندند و فریاد میزنند
و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!
ازشون پرسیدم چرا اینکار را میکنند؟؟
گفتند:"این مردم مسیر خودشان را میدانند آنهایی که به راه کج رفته بودند"
حرفش را با ترس قطع کردم:"یعنی به جهنم میروند!!!!"
گفتند:"بله"
و ادامه دادند"و کسانی که میخندند اهل بهشتند"
به سرعت گفتم:"مرا به کجا میبرند؟؟؟؟"
گفتند:"تو کمی درست راه میرفتی و کمی اشتباه..گاهی توبه میکردی و روز بعد معصیت؛حتى با خودت هم رو راست نبودی و به این شکل گم شدی"
حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"یعنی چی!؟!؟یعنی من به جهنم میرم؟؟؟"
گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانیست"
دور و برم را با ترس نگاه میکردم و در یک آن خانواده ام را دیدم،پدرم و عمویم و برادرانم و فامیلهایم را!!
آنها مرا در صندوقی گذاشته و حمل میکردند...به سوی آنها دویدم و گفتم:"برایم دعا کنید"
ولی هیچکی جوابم را نداد-بعضیهاشان گریه میکردند و بعضی دیگر ناراحت....
رفتم پیش برادرم گفتم"حواست به دنیا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه
آرزو کردم که ای کاش صدایم را میشنید
آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روی جسدم خواباندند؛پدرم را دیدم که بر رویم خاک میریخت؛و برادرهایم که همین کار را میکردند...من همه مردم را میدیدم که بر رویم خاک میریختند

آرزو کردم که ای کاش جای آنها در دنیا بودم و توبه میکردم

نشستم و فریاد کشیدم"ای مردم حواستان باشد که دنیا گولتان نزند"
ای کاش نماز صبح را خوانده بودم
ای کاش نماز قیام را خوانده بودم
ای کاش دعا کرده بودم که خداوند هدایتم کند و توبه میکردم و گریه...و روزانه توبه ام را تجدید میکردم و گناهانم را تکرار نمیکردم...مسبب نمیشدم...سنگدل نمیبودم...معصیت نمیکردم..و برای این مردم دعا میکردم...و معصیت نمیکردم...و معصیت نمیکردم...و معصیت نمیکردم...