۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر بزرگ» ثبت شده است

دخترا حواستونو جمع کنید

نامه ی یک مادر به دخترش رو میخوام واستون بذارم که حواسمون به رفتارمون باشه.

«دختر عزیزم

 

اازت میخام روزی که میبینی من پیر شدم صبور باشی  اگه وقتی صحبت می کنیم من یک چیز را هزار بار تکرار می کنم با گفتن: «اینو یک دقیقه پیش گفتی...» حرفمو قطع نکن. لطفا فقط گوش کن. سعی کن کودکیت رو یادت بیاد که من هرشب و هرشب یه داستان رو واست می خوندم تا بخوابی.


وقتی می بینی من چقدر با تکنولوژی جدید ناوارد هستم، بهم زمان بده یاد بگیرم و طوری نگاه نکن که... و به یاد بیار من چه صبورانه به تو همه چیز را آموختم، مثل غذاخوردن مناسب، لباس پوشیدن، شانه زدن موهایت و رویایی با مسائل مسائل روزمره...


و زمانی که پاهای پیر و خسته ام به من اجازه نمی دهند پا به پای تو بیایم، دستتو به من بده، همانطوری که وقتی کوچک بودی تازه می خواستی راه بروی. هنگامی که آن روزها آمدند، ناراحت نباش... فقط با من باش و مرا در آخرین روزهای زندگی ام باعشق درک کن. من فقط می خواهم بگویم... دوستت دارم دختر عزیزم...»

بیایید قدر مامانامونو بیشتر بدونیم

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

مامانا فرشته های روی زمینن

راستش را بخواهی مادرها مثل قند می مانند،چای زندگی ات را شیرین میکنند و خودشان تمام میشوند،هیچوقت نمیخام مامانم تموم شه چون مطئنم منم باهاش تموم میشم.همیشه از خدا خواستم که من زودتر از مامانم برم پیشش چون میدونم تحملش رو ندارم..

اومدیم بریم مهمونی در ماشینو باز کردم یکم باز شد اما بر اثر انقباض انبساط (نمیدونم کدومش بود) در سفت شد.دستمو گذاشتم لای در شرو کردم کشیدن که بابام گفت از اون در سوار شو همزمان با گفتن این حرف آبجیم که تو ماشین نشسته بود درو محکم بستو انگشت من موند لای در فقط تونستم بگم هعییی و در وا کنم دستمو بگیرم مامانم سریع از ماشین پیدا شد اومد سمتم و فقط میگف چیشد خیلی نگرانم شد، اشکام همینجور میریخت و هیچی نمیتونستم بگم،بابام آبجیمو دعوا کرد راستش فک کنم دعوا کردن اون واسش مهم تر بود که اول رفت سمت آبجبم ناراحت شدم از اینکه دعواش کرد چون اونکه دلش نمیخواست دستم اینجور شه.مامانم سریع دستمال اورد و دستمو بست و نگام میکرد سعی میکردم گریه نکنم که نگرانش نکنم درد داشتم اما هیچی نگفتم خلاصه رفتیم مهمونی و برگشتیم راستش رو بخوایید یکم خواستم خودمو لوس کنم و یه راست رفتم تو تختم.

اما مامانم بازم اومد بالای سرم.دیدم مامانم تب داره سرما خورده لرز داره اما بازم حواسش به خودش نیس سرفه های بد میکنه و نگران منه از کارم نارحت شدم و پاشدم واسش داروهاشو بردم پتو انداختم روش گفتم دست به هیچی نمیزنی..

امشب چیزهای زیادی فهمیدم.فهمیدم من خیلی بچه ام، فهمیدم مادر ها شبیه نخ تسبیح می مانند به نسبت دانه ها کمتر خود نمایی میکنند اما اگر نباشند هیچ دانه ای کنار هم نمیمانند..راست میگویند که اگر مادر نباشد خانواده هم میرود فاطمه سلام علیها که رفت علی در کوفه حسین کربلا حسن مدینه...خدایا به بزرگیت قسمت میدم تو عکسای دسته جمعی جای هیچ مادری را خالی نگذار.

مرسی مامان که یادم دادی با خدا که باشم دیگه هیچکی نمیتونه جلوم وایسته..

پیشانی مادرتان را ببوسید،قربون صدقه اش بروید،گاهی هم برای مادر مادری کنید،شجاع ترین آدما اونایی ان که خجالت نمیکشن دست پدر و مادرشونو ببوسن..

افسوس من شجاع نیستم.


۳۱ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰

خدا از هیس خوشش نمیاد

مامان بزرگ در حالی که تسبیحش رو تو دستش میچرخوند بهم گفت: تو چرا شوهر نمیکنی مادر؟ من نه سالم بود شوهرم دادن..

گفتم مامان بزرگ اون زمونا فرق میکرده الان هنوز زوده آهی کشید و گفت خوشبحال شماها که خودتون میتونید شوهرتون رو انتخاب کنید.گفت آره مادر داشتم میگفتم اومدم خونه دیدم خونه شلوغه تا اومدم بگم چخبره مامان خدابیامرزم بهم گفت هیس مادر خاستگار اومده،گفتم اما من حاج حسین آقا رو دوست ندارم بیست سال ازم بزرگ تره گفت هیس شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره..جونم واست بگه مادر اون زمونا که مثل الان عروسک و ماسماسک(همون گوشی خودمون) نبود که بازی ما یه قل دو قل بود،دیدم سنگایی که برا خودم از تو راه به خونه جمع کرده بودمو ریختن تو باغچه تا اومدم چیزی بگم گفتن هیس تو دیگه داری شوهر میکنی زشته این بازی ها.بعد عقد حاجی خدابیامرز منو بغل کرد و گذاشت رو طاقچه همه خندیدن ولی من ننه خجالت کشیدم به مامانم گفتم مامان من اینو دوست ندارم گفت هیس دوس داشتن چیه عادت میکنی.بعدم مامانتو خالت به دنیا اومدن بیست و خرده ای سالم بود که حاجی مرد، میدونی مادر تا اومدم عاشقش شم افتاد و مرد.هیچ جاییم منو نمیبرد یعنی خودش میرفتا منو نمیبرد وقتیم بهش میگفتم منو نمیبری میگفت هیس قباحت داره زن بره بیرون.دستشو گرفتم و نگاش کردم مامان بزرگ اشکاشو با گوشه ی چادرش پاک کرد و گفت آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد مادر دلم میخواست با هم بریم بیرون دلم میخواست با حاجی یه قل دوقل بازی کنم  یبار به حاجی گفتم میشه بریم پشت بوم فرش بندازم دم پختک پختم با هم بخوریم گفت هیس دیگه چی با این عهد و عیال. آخ که چقد دلم میخواست حاجی بهم بگه دوستت دارم و روم به دیوار ننه عاشقتم ولی هیچوقت نگفت راستش یه وقتایی که تنها بودم زیر چادرمم یه چند تا بشکن میزدم آی میچسبید آی میچسبید ننه .حسرتو تو چشاش میدیدم.

مامان بزرگ سرشو انداخت پایینو گفت میدونی مادر بچگی نکردم جوونی هم نکردم یهو پیر شدم پیر.یهو گفت آخ پاهام خشک شد کمکش کردم پاهاشو دراز کرد و گفت آخ خدا خیرت بده ننه چقد دوست داشتم کسی حرفامو گوش بده و نگه هیس.

گفتم مادرجون حالا بشکن بزن بذار خالی شی گفت مادر دیگه دستام جوون نداره انگشتای خشکشو به هم فشار داد ولی صدایی نداد. گفت آره مادرجون.

اینقدر به همه هیس نگید

بذار حرف بزنن

بزار زندگی کنن

آره مادر هیس نگو.

 باشه؟خدا از هیس خوشش نمیاد.

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰