۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیامبر اکرم ص» ثبت شده است

مهر خدا بمن چگونه است؟

زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.

 

مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.

 

رسول خدا نبی اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و اصحاب ایشان، این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همین لحظه، دوباره پرنده ی مادر رسید. فرود آمد. غذایی را تهیّه کرده بود. آن را دهانِ جوجه ی دیگر گذاشت. پرواز کرد و دور شد.

 

در این هنگام، رسول گرامی اسلام رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.

 

آن گاه رو به اصحاب کرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ این مادر را نسبتِ به جوجه هایش چگونه دیدید؟!».

 

اصحاب عرض کردند:« بسیار عجیب و شگفت انگیز بود ».

 

پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است ».

پ.ن:دعا کنید مهر و محبت خدا شامل حال ما هم بشه..

ممنون

 

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

خدایا شکرت

همیشه از دکتر و بیمارستان و...بدم میومده اما خب گذر عمر کاری میکنه که آدم مجبور شه یه سری هم به بیمارستان بزنه ،آبجیم باید گوشش عمل میشد و از دیروز صبح بیمارستانه، دیروز حدودا ساعتای ده بود از خواب بیدار شدم دیدم هیچکی خونه نیست یادم افتاد بله بیمارستانن ،زود تند سریع پاشدم تند تند ناهار درست کردم خب واسه دختری که مامانش نمیذاره تو خونه کار کنه سخته تنهایی کارا رو کردن اطرافمو جمع و جور کردم بابا اومد بهش ناهار دادم و شد ساعت ملاقات ،رفتیم ملاقات و من مامانمو فرستادم خونه یکم استراحت کنه خودم موندم بالا سر آبجیم با تموم نفرتی که از بیمارستان دارم ولی خب مجبور بودم فامیل مامانم که همه تهرانن و فامیل بابا هم که خودتون میدونید ماشاالله..خلاصه بگذریم که غیبت نشه تو اتاقی که آبجیم بستری بود یه بچه هم بود که عمل شده بود بچه ی کر و لال وقتی دیدمش جیگرم آتیش گرفت هیچی نباید میخورد چون گلوش رو عمل کرده بود و بچه هم گرسنه ..نه پدری پیشش بود و نه مادری فقط خالش بالا سرش بود میگفت باباش معتاده و اصلا بفکرش نیست.گفت خرج عملشم فک و فامیلش دادن از شهرستان اومده بودن موندم این پدر و مادرایی که نمیتونن از پس بچه هاشون بر بیان اصلا چرا بچه به دنیا میارن ک اینجوری شه بچه، بچه گریه میکرد و دلم تیکه تیکه میشد همش پنج سالش بود هیچکاری نمیتونستم کنم چون نه میشنید و نه میتونست حرف بزنه. یخورده وضع سر و لباسشون خوب نبود خالش میگفت از اتاق عمل که آوردنش بیرون بچه رو دادن تو بغلم و خودم آوردمش تو بخش بدون هیچ تخت و پرستاری میگفت پتوی بچه خیس شده رفتم پتو بگیرن بهم ندادن واقعا من متاسفم واسه ی این مسئولین که تا میبینن ی نفر یکم مستضعف بنظر میرسه باهاش بد رفتاری میکنن. چون این بیمارستان از بهترین بیمارستاناس اسمشو نمیگم چون مشهوره و جرات نداشتن با ما این رفتارو کنن اما با اونا..

خلاصه  بعد چند ساعت اومدم خونه و سریع شام حاضر کردم و بعدشم ناهار امروزمو تا ساعت یک آماده کردم که صبح زود بیدار نشم. ساعتای دو خوابیدم.مامانم صبح زنگ زد جوابشو دادم گف پاشو یکم برنج درست کن تو حالت خواب و بیداری گفتم غذام حاضره گفت نه واسه این بچه که تو اتاق آبجیته میخام گرسنشه هیچی نمیتونه بخوره برنج شل درست کن گفتم باشه و پاشدم راستش اولش ناراحت شدم چون من دیشب تا دو بیدار بودم که صبح بیدار نشم اما وقتی یادم افتاد به بچه ای که حتی اسمشو نمیدونم پاشدم و با تموم وجودم واسش غذا آماده کردم و فرستادم بیمارستان فک کنم از غذای ظهرمم خوشمزه تر شد. نمیخوام بگم مومنم نه اما من واقعا از این کاری که کردم با تموم وجودم خوشحالم و خوشحال تر از اینکه میتونم با کارم یه بچه ی گرسنه رو سیر کنم.

امیدوارم هیچ بچه ای هیچوقت گرسنه نمونه..  

۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰