۲۹ مطلب با موضوع «قرآن و عترت» ثبت شده است

خواهرای گلم روزتون مبارک

برای تو مینویسم ،تویی که زیبایی زلیخایی داری

ولی..

منش مریم گونه ات اجازه نمیدهد

که از آن سوء استفاده کنی

و نمیگذارد

که زیباییت را دستمایه آزار دیگران کنی

کاش کمی از منش تو را پسرانی داشتند که یادشان رفته باید وارث نجابت یوسف باشند..

سلام..

امروز روزه حجاب و عفاف رو به همه ی  ابجیای گلم تبریک میگم .

من نمیگم حجاب به چادره خیلی از چادریا هم هستن که حجاب ندارن..

من خودم همیشه چادری نیستم بستگی ب زمان و مکان چادر سرم میکنم..

چون نمیخام هیچوقت شان چادرو پایین بیارم..

پ.ن: هفته بعد عروسی داداشمه و سرم خیلی شلوغه

قول میدم امشب پستاتونو بخونم.


۲۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰

حتما بخوانید..

گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستیم"

گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر میبرید وِلَم کنید!!
من هنوز حس میکنم و حرف مزنم و میبینم پس هنوز زنده ام.
با لبخندی جوابم را دادند و
گفتند:"عجیب هستید شما انسانها فکر میکنیدکه مرگ پایان زندگی ست و نمیدانید که شما فقط خواب ی کوتاه میدیدید و آن خواب وقتی میمیرید تمام میشود"
آنها هنوز مرا به سوی قبر میکشند
در راه مردم را میبینم گریه میکنند و میخندند و فریاد میزنند
و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!
ازشون پرسیدم چرا اینکار را میکنند؟؟
گفتند:"این مردم مسیر خودشان را میدانند آنهایی که به راه کج رفته بودند"
حرفش را با ترس قطع کردم:"یعنی به جهنم میروند!!!!"
گفتند:"بله"
و ادامه دادند"و کسانی که میخندند اهل بهشتند"
به سرعت گفتم:"مرا به کجا میبرند؟؟؟؟"
گفتند:"تو کمی درست راه میرفتی و کمی اشتباه..گاهی توبه میکردی و روز بعد معصیت؛حتى با خودت هم رو راست نبودی و به این شکل گم شدی"
حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"یعنی چی!؟!؟یعنی من به جهنم میرم؟؟؟"
گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانیست"
دور و برم را با ترس نگاه میکردم و در یک آن خانواده ام را دیدم،پدرم و عمویم و برادرانم و فامیلهایم را!!
آنها مرا در صندوقی گذاشته و حمل میکردند...به سوی آنها دویدم و گفتم:"برایم دعا کنید"
ولی هیچکی جوابم را نداد-بعضیهاشان گریه میکردند و بعضی دیگر ناراحت....
رفتم پیش برادرم گفتم"حواست به دنیا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه
آرزو کردم که ای کاش صدایم را میشنید
آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روی جسدم خواباندند؛پدرم را دیدم که بر رویم خاک میریخت؛و برادرهایم که همین کار را میکردند...من همه مردم را میدیدم که بر رویم خاک میریختند

آرزو کردم که ای کاش جای آنها در دنیا بودم و توبه میکردم

نشستم و فریاد کشیدم"ای مردم حواستان باشد که دنیا گولتان نزند"
ای کاش نماز صبح را خوانده بودم
ای کاش نماز قیام را خوانده بودم
ای کاش دعا کرده بودم که خداوند هدایتم کند و توبه میکردم و گریه...و روزانه توبه ام را تجدید میکردم و گناهانم را تکرار نمیکردم...مسبب نمیشدم...سنگدل نمیبودم...معصیت نمیکردم..و برای این مردم دعا میکردم...و معصیت نمیکردم...و معصیت نمیکردم...و معصیت نمیکردم...

۱۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰

مهر خدا بمن چگونه است؟

زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.

 

مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.

 

رسول خدا نبی اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و اصحاب ایشان، این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همین لحظه، دوباره پرنده ی مادر رسید. فرود آمد. غذایی را تهیّه کرده بود. آن را دهانِ جوجه ی دیگر گذاشت. پرواز کرد و دور شد.

 

در این هنگام، رسول گرامی اسلام رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.

 

آن گاه رو به اصحاب کرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ این مادر را نسبتِ به جوجه هایش چگونه دیدید؟!».

 

اصحاب عرض کردند:« بسیار عجیب و شگفت انگیز بود ».

 

پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است ».

پ.ن:دعا کنید مهر و محبت خدا شامل حال ما هم بشه..

ممنون

 

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

پدرم

چند وقت پیش صبح تلویزیون روشن بود و در شبکه سه برنامه ی ماه عسل را نشان میداد. همین طور که خیره به تلویزیون نگاه می کردم نوبت به مرور برنامه ی گذشته ی ماه عسل رسید. برنامه ای مربوط به زندانی ها. .خبر آزادی پدری را به فرزند 8 ساله اش دادند در آن برنامه برگه ی آزادی پدرش را به دستش دادند و گفتند که پدر میاید که پدر آزاد شد.آنقدر ذوق کرده بود که گریه می کرد اشک شوق گونه هایش را نوازش می داد.
وقتی که از او پرسیدند با دیدن پدرش به او چه می گوید؟ بازبان کودکانه گفت : می گم 7 ماهه که ندیدمت.
یک آن دلم شکست نا خود آگاه اشک از چشمانش جاری شد با خود گفتم چه قدر ما به هم نزدیکیم, چه قدر به هم شبیهیم. پدر او در زندان بود پدر من هم؛ او هم چند وقتی پدرش را ندیده بود من هم. راستش را بخواهید به حالش غبطه خوردم حسودیم شد.
پدر او به خاطر گناهی غیر عمد در زندان اسیر بود اما پدر من به خاطر گناه فرزندش در زندان اسیر است. زندان پدر او زندان معمولی است اما زندان پدر من زندان غیبت است زندان غربت. او تنها 7 ماه پدرش را ندیده بود اما من به اندازه ی سالهای عمرم ندیدمش. او کوچک بود و مشکلش پول کاری از دستش بر نمی آمد اما من......
نمی دانم چرا من کاری نمی کنم؟ چرا دلم برایش تنگ نشده؟

یاد آن شهیدی بخیر که برای شادی امام زمانش تمام مشکلات جنگ را تحمّل می کرد و شبانه در بیابانی نماز شب می خواند و در بین رازو نیازش آرزوی شهادت را می شنیدی و زیر لب این شعر را زمزمه می کرد:

«منی که مایه ننگم به حدّ رسوایی
چگونه از تو بخواهم به دیدنم آیی»

آقا جان مارو ببخش ......

الهم عجل لولیک الفرج

۲۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰