خدا از هیس خوشش نمیاد

مامان بزرگ در حالی که تسبیحش رو تو دستش میچرخوند بهم گفت: تو چرا شوهر نمیکنی مادر؟ من نه سالم بود شوهرم دادن..

گفتم مامان بزرگ اون زمونا فرق میکرده الان هنوز زوده آهی کشید و گفت خوشبحال شماها که خودتون میتونید شوهرتون رو انتخاب کنید.گفت آره مادر داشتم میگفتم اومدم خونه دیدم خونه شلوغه تا اومدم بگم چخبره مامان خدابیامرزم بهم گفت هیس مادر خاستگار اومده،گفتم اما من حاج حسین آقا رو دوست ندارم بیست سال ازم بزرگ تره گفت هیس شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره..جونم واست بگه مادر اون زمونا که مثل الان عروسک و ماسماسک(همون گوشی خودمون) نبود که بازی ما یه قل دو قل بود،دیدم سنگایی که برا خودم از تو راه به خونه جمع کرده بودمو ریختن تو باغچه تا اومدم چیزی بگم گفتن هیس تو دیگه داری شوهر میکنی زشته این بازی ها.بعد عقد حاجی خدابیامرز منو بغل کرد و گذاشت رو طاقچه همه خندیدن ولی من ننه خجالت کشیدم به مامانم گفتم مامان من اینو دوست ندارم گفت هیس دوس داشتن چیه عادت میکنی.بعدم مامانتو خالت به دنیا اومدن بیست و خرده ای سالم بود که حاجی مرد، میدونی مادر تا اومدم عاشقش شم افتاد و مرد.هیچ جاییم منو نمیبرد یعنی خودش میرفتا منو نمیبرد وقتیم بهش میگفتم منو نمیبری میگفت هیس قباحت داره زن بره بیرون.دستشو گرفتم و نگاش کردم مامان بزرگ اشکاشو با گوشه ی چادرش پاک کرد و گفت آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد مادر دلم میخواست با هم بریم بیرون دلم میخواست با حاجی یه قل دوقل بازی کنم  یبار به حاجی گفتم میشه بریم پشت بوم فرش بندازم دم پختک پختم با هم بخوریم گفت هیس دیگه چی با این عهد و عیال. آخ که چقد دلم میخواست حاجی بهم بگه دوستت دارم و روم به دیوار ننه عاشقتم ولی هیچوقت نگفت راستش یه وقتایی که تنها بودم زیر چادرمم یه چند تا بشکن میزدم آی میچسبید آی میچسبید ننه .حسرتو تو چشاش میدیدم.

مامان بزرگ سرشو انداخت پایینو گفت میدونی مادر بچگی نکردم جوونی هم نکردم یهو پیر شدم پیر.یهو گفت آخ پاهام خشک شد کمکش کردم پاهاشو دراز کرد و گفت آخ خدا خیرت بده ننه چقد دوست داشتم کسی حرفامو گوش بده و نگه هیس.

گفتم مادرجون حالا بشکن بزن بذار خالی شی گفت مادر دیگه دستام جوون نداره انگشتای خشکشو به هم فشار داد ولی صدایی نداد. گفت آره مادرجون.

اینقدر به همه هیس نگید

بذار حرف بزنن

بزار زندگی کنن

آره مادر هیس نگو.

 باشه؟خدا از هیس خوشش نمیاد.

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰

نمیدونم چیکار کنم

امروز روز خوبی بود اما چیزای خوبی ندیدم..

میگم روز خوبی بود چون با دوستام که چند وقت بود همو ندیده بودیم رفتیم خرید بعدم ازم شیرینی خواستن بابت اولین حقوقم و رفتیم ناهار..

اما چیزایی دیدم که دلم سوخت،گاهی این چیزا رو که میبینم از خودم بدم میاد که نمیتونم هیچکاری کنم..

داستان از جایی شروع میشه که من تو یه شهر بزرگ پر از آدمای نیازمند زندگی میکنم اما بهم گفته بودن نباید به آدمایی که گدایی میکنن کمک کرد اینا گروهی میان گدایی و در آخرم هرچی جمع میکنن میبرن میدن صاحباشون آخه یه روایتی هم شنیده بودم از امام صادق علیه السلام که میفرمایند: که خدا صفت گدایی از دیگران رو دشمن میدونه و دوست داره که از خودش درخواست شه...و همچنین فرمودند که اگر گدا میدانست که با گدایی چه گناه بزرگی رو به دوش میکشد هیچوقت از دیگری گدایی نمیکرد...

این شد که تصمیم گرفتم چشمامو رو همه چی ببندم و پا بذارم رو دلم.صبح بود و هوا عالی برای پیاده روی بنابراین به یه پارک رفتیم مردی رو دیدم که بچه ای دو سه ساله رو با دمپایی پاره تو این سرما دنبال خودش میکشونه و پسرک گریه میکرد و مرد بیرحم همچنان دستش رو سفت گرفته بود و ول نمیکرد خواستم بخاطر پسرک کمک کنم که نگاهم به پدرش افتاد که معتاد بود پا گذاشتم رو دلم،رفتم..

رفتیم خرید ،خریدامون که تموم شد یهو دیدم یه آقایی یکم دور تر از ما نشسته رو زمین،پسر بچه ای رو پایش و دخترکی کنارش روی زمین سرد نشسته بود آقاهه هم انگاری لال بود از دور با آدمای اطرافش یجوری حرف میزد و طلب کمک میکرد رفتم نزدیکش میخواستم کمک کنم که یهو دیدم داره به دخترش میگه بشین سر جات باورم نمیشد بتونه حرف بزنه و ادا در آورده باشه بازم پا گذاشتم رو دلم...

رفتیم و رفتیم تموم سعیم این بود فقط به اجناس نگاه کنم و با دوستام حرف بزنم داشتم داخل یه پاساژ میرفتم  که یهو دیدم چادرم داره از پشت کشیده میشه برگشتم دیدم یه دختر خیلی ناز ایستاده و بهم میگه کمک کن شاید هفت سالش بود الان وقت مدرسش بود اینجا چیکار میکرد؟

بازم چشامو بستم و رفتم تو پاساژ ولی هنو چند قدمی دور نشده بودم که ایستادم یهو این آیه اومد تو ذهنم( وفی اموالهم حق للسائل والمحروم:و در اموال آنها حقی برای فقرا هست، و اما السائل ولاتنهر: و گدا را مران) برگشتم رفتم بیرون پاساژ اطرافمو نگا کردم و دخترک رو دیدم دویدم دنبالش و پولا رو از کیفم در آوردم بهش دادم تو کمال ناباوری دیدم یه خانومه اومد طرفش و جلوی من پولا رو ازش گرفت بهش گفتم ولی من اونا رو دادم به دخترتون اما هیچی نگفت، منم سرمو انداختم و رفتم پیش دوستام.

من چیکار کنم نه میتونستم چشممو روی دخترک ببندم و نه اجازه ی کمک دارم.

حق این بچه ها نیست که تو این سرما اینجوری باهاشون رفتار شه،کجان این مسئولین که اینقدر ادعا دارن چرا این گروه ها رو جمع نمیکنن چرا بچه های سرزمین ما باید اینطوری باهاشون رفتار شه اون بچه ها باید اونموقع روز مدرسه میبودن یا پیش مادرشون...

این عدالت نیست...

بخدا نیست...

۱۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰

قهر با خدا

چند وقته ازش یه چیزی خواستم ولی هنوز بهم نداده نمیدونم حکمتش اجازه میده که این رحمت رو بهم بده یا نه ولی اینو خوب میدونم که یه امتحان سخت و مشقت بار پیش روم دارم میدونم صدام رو میشنوه ولی دوست دارم حکمتشو زودتر بهم نشون بده.

و اما بریم بقیه ی داستانو بگم:دیشب قبل خواب گفتم خدا که صدامو نمی شنوه چرا باهاش حرف بزنم؟ راستش یکمم از خدا دلگیر بودم.

صبح که ابجیم اومد واسه نماز صبح بیدارم کرد و گف پاشو نماز پا نشدم و اون همش اصرار میکرد ،آخرش گفتم قهرم، ولم کن...

گفت با کی؟موندم چی بگم تو دلم گفتم:خدا

اما مگه میشه آدم با معشوقشم قهر کنه؟معشوق زمینی شاید برا لوس بازی یکم باهاش قهر کنه اما خدا که معشوق زمینی نیست. خدا بمن محبت میکنه و میذاره زندگی کنم،منو دوست داره منم باید دوستش داشته باشم و بهش محبت کنم،البته میدونم خدا نیازی به محبت من نداره ها...

خدا خودش گفته:ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله..یعنی،اگه خدا رو دوست دارید از من پیروی کنید تا خدا دوستتان بدارد.آل عمران/31

شهید مطهری هم میگه:اساسا علاقه و محبت هستش که اطاعت میاره(کتاب جاذبه و دافعه ی علی علیه السلام)

پس من چون عاشق خدامو از دستوراش اطاعت میکنم نمیتونم باهاش قهر کنم چون مطمئنم خدا هم دوستم داره و ناراحت میشه از قهرم.

من باید با خدای خودم دوست باشم امام صادق علیه السلام هم میفرمایند:آیا دین چیزی غیر از دوستی است؟

من این دوستی رو دوستی با خدا تعبیر میکنم..

خدایا بهت قول میدم همیشه باهات دوست باشم توهم قول بده همیشه هوامو داشته باشی.

پس عاشق را یارای آن نباشد که از معشوق سرپیچی کند.

برام خیلی دعا کنید،خیلی محتاجم...

۲۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰

منم محافظ دارم

گاهی وقتا هست که منو شما تو این دنیا از خیلی چیزا میترسیم. منکه خیلی وقتا توی این دنیا احساس ترس و دلهره میکنم مخصوصا زمانی که خابگاهمو از باباومامانم دورم یجورایی حس میکنم کسی مراقبم نیست و حواسش بهم نیست برا همینه که از خیلی از چیزا میترسم و دوری میکنم مثلا

از مریض شدن،چرا؟چون مامانی پیشم نیست که مراقبم باشه

از جا موندن از سرویس،چرا؟چون بابایی نیست که با ماشینش منو برسونه

و از خیلی از چیزای دیگه دوری میکنم چون مراقبام پیشم نیستن.

تا اینکه امروز داشتم قرآن میخوندم به این آیه رسیدم،

ان کل نفس لما علیها حافظا:به این آیه ی بزرگ الهی سوگند هر کس مراقب و محافظی دارد.طارق/4

داشتم فک میکردم یعنی خدا واسه منم محافظ گذاشته؟خب وقتی قسم خورده حتما گذاشته دیگه هم واسه من هم واسه شما

ترس از دلم ریخت،دیگه میدونم وقتی میام شهرستان غریب نیستم خدا پیشمه و واسم محافظ گذاشته.وقتی میبینی کسی محافظ داره میفهمی آدم مهمیه مثل این آدمای بزرگی که تو فیلما نشون میده هر کدوم چند تا چند تا محافظ دارند،منو و تو هم واسه خدا مهم و باارزشیم که واسمون محافظ گذاشته،خدا واسه آدماش محافظ میذاره.

۱۸ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰