۳۱ مطلب با موضوع «دست نوشته هایم» ثبت شده است

خدایا شکرت

همیشه از دکتر و بیمارستان و...بدم میومده اما خب گذر عمر کاری میکنه که آدم مجبور شه یه سری هم به بیمارستان بزنه ،آبجیم باید گوشش عمل میشد و از دیروز صبح بیمارستانه، دیروز حدودا ساعتای ده بود از خواب بیدار شدم دیدم هیچکی خونه نیست یادم افتاد بله بیمارستانن ،زود تند سریع پاشدم تند تند ناهار درست کردم خب واسه دختری که مامانش نمیذاره تو خونه کار کنه سخته تنهایی کارا رو کردن اطرافمو جمع و جور کردم بابا اومد بهش ناهار دادم و شد ساعت ملاقات ،رفتیم ملاقات و من مامانمو فرستادم خونه یکم استراحت کنه خودم موندم بالا سر آبجیم با تموم نفرتی که از بیمارستان دارم ولی خب مجبور بودم فامیل مامانم که همه تهرانن و فامیل بابا هم که خودتون میدونید ماشاالله..خلاصه بگذریم که غیبت نشه تو اتاقی که آبجیم بستری بود یه بچه هم بود که عمل شده بود بچه ی کر و لال وقتی دیدمش جیگرم آتیش گرفت هیچی نباید میخورد چون گلوش رو عمل کرده بود و بچه هم گرسنه ..نه پدری پیشش بود و نه مادری فقط خالش بالا سرش بود میگفت باباش معتاده و اصلا بفکرش نیست.گفت خرج عملشم فک و فامیلش دادن از شهرستان اومده بودن موندم این پدر و مادرایی که نمیتونن از پس بچه هاشون بر بیان اصلا چرا بچه به دنیا میارن ک اینجوری شه بچه، بچه گریه میکرد و دلم تیکه تیکه میشد همش پنج سالش بود هیچکاری نمیتونستم کنم چون نه میشنید و نه میتونست حرف بزنه. یخورده وضع سر و لباسشون خوب نبود خالش میگفت از اتاق عمل که آوردنش بیرون بچه رو دادن تو بغلم و خودم آوردمش تو بخش بدون هیچ تخت و پرستاری میگفت پتوی بچه خیس شده رفتم پتو بگیرن بهم ندادن واقعا من متاسفم واسه ی این مسئولین که تا میبینن ی نفر یکم مستضعف بنظر میرسه باهاش بد رفتاری میکنن. چون این بیمارستان از بهترین بیمارستاناس اسمشو نمیگم چون مشهوره و جرات نداشتن با ما این رفتارو کنن اما با اونا..

خلاصه  بعد چند ساعت اومدم خونه و سریع شام حاضر کردم و بعدشم ناهار امروزمو تا ساعت یک آماده کردم که صبح زود بیدار نشم. ساعتای دو خوابیدم.مامانم صبح زنگ زد جوابشو دادم گف پاشو یکم برنج درست کن تو حالت خواب و بیداری گفتم غذام حاضره گفت نه واسه این بچه که تو اتاق آبجیته میخام گرسنشه هیچی نمیتونه بخوره برنج شل درست کن گفتم باشه و پاشدم راستش اولش ناراحت شدم چون من دیشب تا دو بیدار بودم که صبح بیدار نشم اما وقتی یادم افتاد به بچه ای که حتی اسمشو نمیدونم پاشدم و با تموم وجودم واسش غذا آماده کردم و فرستادم بیمارستان فک کنم از غذای ظهرمم خوشمزه تر شد. نمیخوام بگم مومنم نه اما من واقعا از این کاری که کردم با تموم وجودم خوشحالم و خوشحال تر از اینکه میتونم با کارم یه بچه ی گرسنه رو سیر کنم.

امیدوارم هیچ بچه ای هیچوقت گرسنه نمونه..  

۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰

مامانا فرشته های روی زمینن

راستش را بخواهی مادرها مثل قند می مانند،چای زندگی ات را شیرین میکنند و خودشان تمام میشوند،هیچوقت نمیخام مامانم تموم شه چون مطئنم منم باهاش تموم میشم.همیشه از خدا خواستم که من زودتر از مامانم برم پیشش چون میدونم تحملش رو ندارم..

اومدیم بریم مهمونی در ماشینو باز کردم یکم باز شد اما بر اثر انقباض انبساط (نمیدونم کدومش بود) در سفت شد.دستمو گذاشتم لای در شرو کردم کشیدن که بابام گفت از اون در سوار شو همزمان با گفتن این حرف آبجیم که تو ماشین نشسته بود درو محکم بستو انگشت من موند لای در فقط تونستم بگم هعییی و در وا کنم دستمو بگیرم مامانم سریع از ماشین پیدا شد اومد سمتم و فقط میگف چیشد خیلی نگرانم شد، اشکام همینجور میریخت و هیچی نمیتونستم بگم،بابام آبجیمو دعوا کرد راستش فک کنم دعوا کردن اون واسش مهم تر بود که اول رفت سمت آبجبم ناراحت شدم از اینکه دعواش کرد چون اونکه دلش نمیخواست دستم اینجور شه.مامانم سریع دستمال اورد و دستمو بست و نگام میکرد سعی میکردم گریه نکنم که نگرانش نکنم درد داشتم اما هیچی نگفتم خلاصه رفتیم مهمونی و برگشتیم راستش رو بخوایید یکم خواستم خودمو لوس کنم و یه راست رفتم تو تختم.

اما مامانم بازم اومد بالای سرم.دیدم مامانم تب داره سرما خورده لرز داره اما بازم حواسش به خودش نیس سرفه های بد میکنه و نگران منه از کارم نارحت شدم و پاشدم واسش داروهاشو بردم پتو انداختم روش گفتم دست به هیچی نمیزنی..

امشب چیزهای زیادی فهمیدم.فهمیدم من خیلی بچه ام، فهمیدم مادر ها شبیه نخ تسبیح می مانند به نسبت دانه ها کمتر خود نمایی میکنند اما اگر نباشند هیچ دانه ای کنار هم نمیمانند..راست میگویند که اگر مادر نباشد خانواده هم میرود فاطمه سلام علیها که رفت علی در کوفه حسین کربلا حسن مدینه...خدایا به بزرگیت قسمت میدم تو عکسای دسته جمعی جای هیچ مادری را خالی نگذار.

مرسی مامان که یادم دادی با خدا که باشم دیگه هیچکی نمیتونه جلوم وایسته..

پیشانی مادرتان را ببوسید،قربون صدقه اش بروید،گاهی هم برای مادر مادری کنید،شجاع ترین آدما اونایی ان که خجالت نمیکشن دست پدر و مادرشونو ببوسن..

افسوس من شجاع نیستم.


۳۱ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰

دلنوشته

احساس می کنم که گم شده ام...شهدا میشود مرا تفحصم کنید؟گم شده ام...در کجا نمیدانم...بیش از همه در خودم...

شما را به آن سربندهایتان تفحصم کنید...

آخر که چی؟مگر نه اینکه از خاک آمده ام و به خاک میروم؟

پس چه بهتر که خاکی بروم...

دیگر تحمل ندارم،قلبم پر از حب دنیاست،چشمانم هنوز گریان است،دستانم هنوز به سوی شماست،پاهایم هنوز در راهتان است،گوش هایم هنوز نوایتان را می شنود،پس تا دیر نشده به داد این تن برسید.

شهدا تفحصم کنید...گم شده ام،غرق شده ام و به نگاه شما محتاجم،به شهادت محتاجم،شما را به سربندهایتان قسم،تفحصم کنید...

.........................................................................................

پ.ن:امسال نشد واسه شلمچه ثبتنام کنم از طرف دانشگاه برم،کربلا هم که مامان بابام اجازه ندادن دانشجویی برم.

 نمیدونم چه گناه بزرگی انجام دادم که شهدا و ائمه منو قابل نمیدونن و اینقد ازشون دور شدم..

عکس واسه شلمچه هستش که دبیرستان رفتم..

التماس دعا

۳۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱

خدا از هیس خوشش نمیاد

مامان بزرگ در حالی که تسبیحش رو تو دستش میچرخوند بهم گفت: تو چرا شوهر نمیکنی مادر؟ من نه سالم بود شوهرم دادن..

گفتم مامان بزرگ اون زمونا فرق میکرده الان هنوز زوده آهی کشید و گفت خوشبحال شماها که خودتون میتونید شوهرتون رو انتخاب کنید.گفت آره مادر داشتم میگفتم اومدم خونه دیدم خونه شلوغه تا اومدم بگم چخبره مامان خدابیامرزم بهم گفت هیس مادر خاستگار اومده،گفتم اما من حاج حسین آقا رو دوست ندارم بیست سال ازم بزرگ تره گفت هیس شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره..جونم واست بگه مادر اون زمونا که مثل الان عروسک و ماسماسک(همون گوشی خودمون) نبود که بازی ما یه قل دو قل بود،دیدم سنگایی که برا خودم از تو راه به خونه جمع کرده بودمو ریختن تو باغچه تا اومدم چیزی بگم گفتن هیس تو دیگه داری شوهر میکنی زشته این بازی ها.بعد عقد حاجی خدابیامرز منو بغل کرد و گذاشت رو طاقچه همه خندیدن ولی من ننه خجالت کشیدم به مامانم گفتم مامان من اینو دوست ندارم گفت هیس دوس داشتن چیه عادت میکنی.بعدم مامانتو خالت به دنیا اومدن بیست و خرده ای سالم بود که حاجی مرد، میدونی مادر تا اومدم عاشقش شم افتاد و مرد.هیچ جاییم منو نمیبرد یعنی خودش میرفتا منو نمیبرد وقتیم بهش میگفتم منو نمیبری میگفت هیس قباحت داره زن بره بیرون.دستشو گرفتم و نگاش کردم مامان بزرگ اشکاشو با گوشه ی چادرش پاک کرد و گفت آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد مادر دلم میخواست با هم بریم بیرون دلم میخواست با حاجی یه قل دوقل بازی کنم  یبار به حاجی گفتم میشه بریم پشت بوم فرش بندازم دم پختک پختم با هم بخوریم گفت هیس دیگه چی با این عهد و عیال. آخ که چقد دلم میخواست حاجی بهم بگه دوستت دارم و روم به دیوار ننه عاشقتم ولی هیچوقت نگفت راستش یه وقتایی که تنها بودم زیر چادرمم یه چند تا بشکن میزدم آی میچسبید آی میچسبید ننه .حسرتو تو چشاش میدیدم.

مامان بزرگ سرشو انداخت پایینو گفت میدونی مادر بچگی نکردم جوونی هم نکردم یهو پیر شدم پیر.یهو گفت آخ پاهام خشک شد کمکش کردم پاهاشو دراز کرد و گفت آخ خدا خیرت بده ننه چقد دوست داشتم کسی حرفامو گوش بده و نگه هیس.

گفتم مادرجون حالا بشکن بزن بذار خالی شی گفت مادر دیگه دستام جوون نداره انگشتای خشکشو به هم فشار داد ولی صدایی نداد. گفت آره مادرجون.

اینقدر به همه هیس نگید

بذار حرف بزنن

بزار زندگی کنن

آره مادر هیس نگو.

 باشه؟خدا از هیس خوشش نمیاد.

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰